
نوری که از صورت شهید به آسمان میتابید
غلامرضا در حیاط خانه خوابیده بود که یکدفعه همسرش با حالت پریشانی او را بلند کرد و بهش گفت که از صورت تو نور به آسمان میتابد… «شهادت»، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمیگذارند این جان، ارزان از دستشان برود و چه نیکو گفت شهید آوینی «شهادت هنر مردان خداست». بی شک […]

جامعه قرآنی کشور در دیدار اخیر خود با خانواده معظم شهدا که بهصورت هفتگی برگزار میشود، به دیدار خانواده معظم و معزّز شهید «غلامرضا احمدی» رفتند تا ضمن ادای احترام به مقام شامخ این شهید والامقام، با خانواده این عزیز سفرکرده گفت و گو کنند.
غلامرضا در خانواده مذهبی و سنتی دیده بر جهان گشود و شیر پاک مادر و لقمه حلال پدرش باعث شد در مسیر دین قرار گیرد و گوی سبقت را از دیگران برباید. غلامرضا انقدر به قرآن و اهل بیت(ع) علاقهمند بود که بیشتر عمر کوتاه خود را در این راه میگذراند.
مادر پیر و سالخوره غلامرضا که امروز دیگر توان حرکت را ندارد و با کمک واکر حرکت میکند با روی گشاده به استقبال میهمانان آمده است و پیش از اینکه درباره فرزند برومندش سخنی به میان آورد، به ارواح طبیه شهیدان و خصوصاً شهیدان مدافع حرم و ویژه برای شهید محسن حججی صلوات میفرستد و گویی همه شهیدان فرزند او هستند و حق فرزندی بر ذمه این مادر دارند.
ایشان در ادامه با صورت اشکبار درباره فرزند برومندش که افتخار میهمن اسلامی است، میگوید: شهیدان را خداوند گلچین میکند، غلامرضا هم انتخاب خداوند بود.
در خاطرات شهیدان زیادی میخوانیم که آنها برای رسیدن به مقام رفیع شهادت از مادرشان درخواست کردند تا برایشان دعا کنند تا اینکه مسیر شهادت با دعای خیر آنها هموار شود، شهید غلامرضا نیز از آنها استثناء نیست و مادرش را قسم داده تا برای شهادتش دعا کند. غلامرضا فقط ۶ ماه از ازدواجش گذشته بود که به مقام شهادت رسید.
مادرش میگوید: وقتی غلامرضا برای خرید کت و شلوار رفته بود در خواب دیدم غلامرضا با همان لباس در آسمانها قدم میزند. وقتی که به خانه آمد و آن لباس را در تن او دیدم، تنم لرزید امّا به او چیزی نگفتم.
بارها به جبهه رفت و یک مرتبه هم از ناحیه ساق پا مجروح شد و بلافاصله و پیش از اینکه جراحتش خوب شود، به منطقه بازگشت و معتقد بود که همه آنهایی که در جبهه حضور دارند مادر و پدر دارند و هر کس به اندازه وسع و توانش باید به جریان اسلام کمک کند.
پدر این شهید والامقام با دستان کارگری و پینه بسته خود با لحنی ساده و شیوا درباره فرزندش میگوید: در منطقه اسلامشهر، کارگاه نجاری داشتم، روزی که غلامرضا شهید شده بود، انگار میدانستم که شهید شده است. به خودم گفتم بروم تهران و به برادرانم سر بزنم. پیش از آن، کمی قرآن خواندم. در مسیر تهران چند باری ناخداگاه زمین خوردم تا جایی که جلوی درِ منزل یکی از بستگانم، حالم آنقدر بد شد که آنها از رفتن من جلوگیری کردند. بالاخره به خانه آمدم و هر صدای خودرویی که میشنیدم سریع خودم را به جلوی در میرساندم. دفعه آخر صدای عجیبی آمد، رفتم جلوی در، چند دقیقهای چشمانم را به انتهای خیابان دوختم، دیدم خودرویی با پلاک دولتی مسیر خیابان را به سمت خانه ما طی میکند، نزدیک شد؛ می دانستم آنها حامل خبری هستند. نزدیکتر شدند و پس از تشریفات و دلداری و اینها خبر شهادت غلامرضا را گفتند.
روز شهادتش بیش از ۲ هزار نفر پیکر مطهر غلامرضا را در مسیر اسلامشهر تا بهشت زهرا(س) بر دوش تشییع کردند.