کد خبر:11302
پ

در محضر آیت الله اخوان

آخرین روز دوره اختبار و تثبیت طلاب جدید الورود حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) با حضور آیت الله اخوان و استفاده از درس اخلاق ایشان،روزی به یاد ماندنی و سرشار از معنویت بود.این جلسه در مسجد قدس و در تاریخ۱۳۹۷/۵/۲۳ برگزار گردید. «أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ» «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ […]

آخرین روز دوره اختبار و تثبیت طلاب جدید الورود حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) با حضور آیت الله اخوان و استفاده از درس اخلاق ایشان،روزی به یاد ماندنی و سرشار از معنویت بود.این جلسه در مسجد قدس و در تاریخ۱۳۹۷/۵/۲۳ برگزار گردید.



«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ»

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ بَارِیءِ الْخَلَائِقِ أَجْمَعِينَ بَاعِثِ الأنْبیاءِ وَ الْمُرسَلینَ ثُمَّ الصَّلَاةُ وَ السَّلامُ عَلَی سَیِّدِنَا وَ نَبیِّنا حَبیبِ إلَهِ الْعالَمینَ أَبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْمَعْصُومِينَ الْمُقَرَّبینَ الْمُنتَجَبینَ وَ لَا سِیَّمَا بَقِیَّةِ اللَّهِ فِی الْأَرَضِینَ فَاللَّعْنَةُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِینَ إلَی یَومِ الدِّینَ آمینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ».

دعای نبیّ مکرّم در حقّ بنده‌ی واقف به شأن خود

«وَ بَعدهُ فَقَد قَالَ العَظیمِ فِی کتابِ الکَریمِ: أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ * يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ».[۱]

در روایت دارد که ذات مقدّس نبیّ مکرّم اسلام در حقّ کسانی که به شأن خود وقوف دارند دعا کردند. در روایت مشهور است: «رَحِمَ اللّه امرءً عَرَفَ قَدرَه‏»[۲] برخی این روایت را به نحو دعایی و انشائی قرائت کردند، برخی هم این را به نحو خبری قرائت کردند؛ این دو با هم فرق می‌کند. در جنبه‌ی انشائی آن، یعنی نبیّ مکرّم دارند دعا می‌کنند همین‌طور که عرض کردم که آن کسی به اندازه‌ی خود، به قدر خود، به جایگاه خود وقوف دارد، ذات مقدّس رسالت مآب دارند این را دعا می‌کنند؛ یعنی مورد رحمت خدا باشد. یعنی مورد عنایت خدا باشد. یعنی مورد لطف خدا باشد. آن کسی که به اندازه‌ی خود وقوف دارد؛ می‌داند که اندازه‌ای که دارد چیست. این را می‌فهمد که در چه جایگاهی قرار دارد، در چه موقعیتی قرار دارد و این‌که این آدم از حدّ خود تجاوز نمی‌کند. این را نبیّ مکرّم اسلام دعا کردند و در یک قرائت دیگری این را به شکل خبری خواندند. یعنی آن کسی که به اندازه‌ی خود وقوف دارد، مورد رحمت خدا است. یعنی آن کسی که می‌فهمد کیست و چیست و در چه جایگاهی است، در چه موقعیتی است، این آدم مورد رحمت خداوند متعال است که به موقعیت خود آگاهی دارد.

آثار قرار نداشتن در جایگاه واقعی خود

ما در یک موقعیتی هستیم که اگر چنانچه به جایگاه خود وقوف داشته باشیم، به شأن خود وقوف داشته باشیم، هم می‌توانیم برای خود مفید باشیم، هم می‌توانیم برای دیگران مفید باشیم؛ امّا اگر خدایی ناکرده به موقعیت خود وقوف نداشته باشیم… می‌گوید: یک کسی ناصر الدّین شاه را خواب دید که لباس علما را پوشیده است. یک شخصی در اصفهان بوده است، ایشان معبّر خواب بوده است، مشهور هم است. می‌آید به ایشان (معبّر خواب) می‌گوید: من خواب دیدم ناصر الدّین شاه لباس علما را پوشیده است، عمامه بر سر گذاشته است، خیلی مجلّل. یک تأمّلی می‌کند می‌گوید: او را می‌کشند. سه روز بعد ناصر الدّین شاه را ترور کردند. بعداً آمدند به این شخص گفتند: این تعبیر شما چه ربطی داشت بین این‌که کسی لباس علما را پوشیده است و این‌ها و بعد شما این را آن‌گونه تعبیر بکنید که او را می‌کشند. گفت: وقتی شما این را گفتید، من به سرعت این حدیث شریف را به یاد من آورم که «مَن خَرَج عَن زَیِّهِ فَدَمُهُ هَدَر»[۳] یعنی خون آن کسی که از زیّ خود خارج بشود، از جایگاه خود خارج بشود، ریخته می‌شود. یعنی این آدم بی‌ارزش می‌شود. شما ببینید اگر در محلّ شما یک کفّاش باشد. شاید این کفّاش سر جای خود باشد، همیشه محترم باشد. در جایگاه خود محترم است امّا اگر این در همان جایگاهی که دارد یک روز بقّالی بکند، یک روز بخواهد کفّاشی بکند، یک روز بخواهد CD بفروشد، یک روز بخواهد لباس بفروشد، نه مردم دیگر به او توجّه می‌کنند، نه دیگر به او به دید کاسب نگاه می‌کنند. به دید یک آدم قمار باز به او نگاه می‌کنند. می‌گویند: این آدم، آدم فرصت طلبی است.

علّت موفّقیّت برخی از علما در تهران

این‌که کسی به جایگاه خود وقوف داشته باشد… شما یک علمایی را  در تهران می‌بینید، این‌ها خیلی موفّق بودند. مثل مثلاً مرحوم آقا شیخ محمّد حسین زاهد -حالا إن‌شاءالله در حوزه‌ها که بیشتر باشید، با این اسم‌ها بیشتر آشنا می‌شوید- گاهی مثلاً بعضی‌ها خیال می‌کنند این‌ها خیلی عالم بودند. مثلاً خیال می‌کنند آقا شیخ محمّد حسین زاهد، خیلی عالم بوده است. عکس او را هم چاپ می‌کنند، زیر آن می‌نویسند: آیت الله آقا شیخ محمّد حسین زاهد. امّا آن چیزی که مرسوم است و به مجتهد آیت الله می‌گویند… آقا شیخ محمّد حسین زاهد فاضل بوده است؛ بلکه فاضل هم نبوده است، آقا شیخ محمّد حسین زاهد طلبه بوده است. یعنی سطح علمی او تا حدّ لمعه و مختصری مکاسب بوده است. پس چرا این‌قدر او مشهور است؟ برای این‌که یک جایگاهی برای خود داشته است، در آن جایگاه خود محکم ماند تا وقتی از دنیا رفت. حالا من همین یک نمونه را برای شما بگویم که ببینید چطور در جایگاه خود قرار داشته است.

آقا شیخ محمّد حسین زاهد یکی از این جوان‌های مقدّس که مثلاً مثل شما -منتها برخی از شما خوب تحصیلات دارید، از مراکز علمی آمدید، همه‌ی شما تحصیلات دارید. آن دوره این‌طور هم نبوده است. شاید سال دوم مکتب بوده است، دیگر از این بیشتر که نبوده است- از این جوان‌های مقدّسی که کت بلند می‌پوشیدند، آقا شیخ محمّد حسین زاهد از این‌ها بوده است. شغل او هم نفت فروشی بوده است، به ایشان آقا شیخ محمّد حسین نفتی می‌گفتند. شیخ هم می‌گفتند، نه این‌که روحانی باشد، آن موقع به آدم‌های متدیّن شیخ می‌گفتند. در دوره‌ی سیاه رضاخانی مشغول نفت فروشی بوده است. وقتی رضاخان با علما درگیر می‌شود، این‌ها را ذلیل می‌کند، زمین‌گیر می‌کند – حالا هر کدام از این‌ها به چه وضعی افتادند مفصّل است- ایشان تکلیف شرعی حس می‌کنند که من وظیفه دارم این جوان‌ها را با دین آشنا بکنم. تازه بلند می‌شود، می‌رود درس می‌خواند ضرب ضربا ضربوا را یاد می‌گیرد. با چشم ضعیف چند سال درس می‌خواند، چشم او هم بسیار ضعیف بوده است. مرحوم پدر من می‌گفت: وقتی ایشان می‌خواست یک کتابی بخواند این‌طور (اشاره) جلوی چشم خود می‌گرفت، این‌قدر چشم او ضعیف بود. خود او هم تا حدّ لمعه و یک مختصری هم مکاسب می‌رسد و حوزه را تشکیل می‌دهد. یک عدّه را اطراف خود جمع می‌کند، شروع به کار کردن روی این‌ها می‌کند. از میان این‌ها آقای مجتهدی بیرون آمد. از میان این‌ها آقای حق شناس بیرون آمد. از میان این‌ها آقای تحریری بیرون آمد. هر کدام از این‌ها آدم‌هایی هستند که موفّق بودند و خود او هم یک آدم متدیّن. خود او متدیّن خدا ترس.

در یک جایگاهی بود نه ادّعای فتوا دادن کرد، نه ادّعای این‌که من در دین صاحب نظر هستم، هیچ کدام از این‌ها را ادّعا نکرد. نشست که (این ادّعا را داشت که) من وظیفه دارم این چهار تا جوان را تربیت بکنم و تربیت کرد. الآن شما با هر تهرانی در مورد علما صحبت بکنید، می‌گویند: آقا شیخ محمّد حسین زاهد.

این همان نمونه‌ی آن حرف است که «رَحِمَ اللّه امرءً عَرَفَ قَدره‏»[۴] مورد رحمت خداوندی است آن کسی که او به اندازه‌ی خود وقوف داشته باشد، به جایگاه خود وقوف داشته باشد، این این‌طور می‌شود امّا این‌قدر از این نوع افراد در این تهران بودند وقتی که مجتهد شدند، به سرعت خواستند رساله بدهند. نه اسمی از آن‌ها ماند، نه رسمی. مسجدی داشتند و چهار نفر می‌آمدند پشت سر آن‌ها نماز می‌خواندند و تمام شد و رفت. وقتی انسان خود را در یک جایگاهی قرار بدهد که آن جایگاه او نیست، این آدم ضایع می‌شود و بعد از بین می‌رود. «مَن خَرَجَ عن زَیِّهِ فَدَمُهُ هَدَر» خون کسی که از آن زیّ خود خارج بشود، می‌ریزد. خون او می‌ریزد یعنی این دیگر ضایع می‌شود؛ بی‌ارزش می‌شود.

اهمّیّت توجّه به چگونه بودن جایگاه خود

در ذیل آیه‌ی شریفه‌ای که در صدر عرایض خود به محضر شما تلاوت کردم، یک روایتی است؛ این روایت را در قدیم دیده بودم، شاید ۳۰ سال قبل. بعداً دیگر فراموش کردم که این روایت کجا است، این را جایی نقل نمی‌کردم و من از این خوف داشتم یک وقت از من بپرسند، بعد مأخذ آن از یاد من رفته بود و بعد یک نفر ایجاد استبعاد بکند. تا بعد از مثلاً ده سال من باز مجدّداً این را پیدا کردم. این در ذیل همین آیه‌ی مبارکه در تفسیر شریف برهان است. «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ‏» ما می‌خواهیم ببینیم در جایگاه چه می‌خواهیم قرار بگیریم؟ می‌خواهیم چه بشویم؟ ما باید اوّل این را در نظر بگیریم. سابقاً در حوزه‌های علمیّه مرسوم بود وقتی می‌خواستند یک درسی را بخوانند، آن‌جا در ابتدای درس… حالا این درس نیست. رئوس ثمانیّه را بحث می‌کردند، به این‌که این درس اصلاً چه فایده‌ای دارد. از داخل این چه چیزی می‌خواهد به دست بیاید، آن غایات را در نظر می‌گرفتند. ما می‌خواهیم ببینیم حالا که ما در فضا جمع شدیم، از جمع ما می‌خواهد چه چیزی به دست بیاید، به دنبال چه چیزی هستیم؟

راوی می‌گوید: روز عیدی بود، من به منزل امام هادی علیه الصّلاة و السّلام مشرّف شدم. امام علیه الصّلاة و السّلام در سامره که بودند، در یک زمان‌هایی به امام منزلی می‌دادند. در محاصره بودند، یک زمان‌هایی هم از امام علیه السّلام رفع حصر می‌شد. امام با مردم در ارتباط بودند امّا خود کسانی که ساکن سامرا بودند در آن زمان از همین انصار ظلمه بودند، از اعوان ظلمه بودند، شهر سامره برای صاحب منصبان حکومتی ساخته شده بود. لذا طرف یا سرهنگ بوده است -حالا با آن درجه‌هایی که آن زمان بوده است- یا بالاتر بوده است یا پایین‌تر بوده است، اطراف امام را افراد خیلی خاصّی گرفته بودند. امام همواره تحت الحفظ بودند. یک موقع از راه‌های دور به دیدن امام می‌آمدند؛ خود آن هم مثل همین راوی یک ماجرایی دارد. می‌گوید: در روز عیدی بود، به محضر امام علیه الصّلاة و السّلام وارد شدم، مجلس مشحون از جمعیت بود. حالا ایامی بوده است که به امام اجازه‌ی ملاقات عمومی داده بودند؛ مردم از راه‌های دور آمده بودند. می‌گوید: من نگاه کردم دیدم در مجلس سه دسته کسان جلوس کردند. سه دسته هستند. مثل این‌که آن‌جا مؤدّب داشته است، موظّف داشته است که هر کسی را در جای خود می‌نشانده است. دیدم در سمتی از مجلس سادات بنی علی نشسته‌اند. پسر عموهای حضرت، بنی اعمام حضرت. همین‌طور این‌ها یک طرف مجلس نشستند. دیدم یک طرف مجلس بنی العبّاس نشسته‌اند. خوب این‌ها شاهزاده بودند؛ دیگر این‌ها صاحب موقعیت بودند، صاحب جایگاه بودند. می‌گفتند: این‌ها از مقرّبین دستگاه هستند. پایین مجلس هم دیدند که عرب‌های ریشه‌دار و عرّیق نشستند. خوب عرب خیلی به این ریشه‌داری خود می‌بالد ناسیونالیستی در میان این عرب‌ها وجود دارد خیلی شدید. این عرب‌های خوزستان این روزها خود را برتر از ما می‌دانند. عرب‌های عراق اصلاً این‌ها را آدم حساب نمی‌کنند؛ می‌گویند: این‌ها اصلاً عرب نیستند، این‌ها خوزی هستند. آن وقت عرب‌های عراق می‌گویند: ما عرب هستیم، خود را خیلی بالاتر از خوزی‌ها بالاتر می‌دانند. عرب‌های حجازی اصلاً این‌ها را آدم نمی‌دانند، می‌گویند: این‌ها وحشی هستند. این‌طور در میان این‌ها جنبه‌ی ناسیونالیستی… در بعضی‌ها دیگر… همه جا وجود دارد و الّا در میان آن‌ها هم انسان‌های معلّی و مزکّی هم زیاد است.

اوائل دروس طلبگی بود، صحبتی شد یکی از علمای لبنان در آن زمان یک حرفی زده بود، این حرف او خیلی با مبانی دینی هماهنگی نداشت. به مرحوم آیت الله میرزا یوسف ایروانی گفتم: این چه گفته است؟ گفت: از این عرب‌ها شذوذ زیاد بیرون می‌آید. گفتم: چطور؟ گفت: شما هنوز ندیدی. گفت: هر کسی در حوزه به جایی رسیده است، از همین ایرانی‌ها بود. گفتم: آقا سیّد محسن حکیم؟ گفت: خود او هم ایرانی است. سیّد محسن حکیم ایرانی است. اجداد ایشان به عراق رفته است. گفت: از عرب‌ها چیزی در نمی‌آید. این‌قدر که این‌ها تفرّع دارند و می‌گویند: ما یک چیزی هستیم و ما یک چیزی هستیم از آن‌ها چیزی درنمی‌آید، چیزی هم بیرون بیاید… گاهی در میان بعضی از آن‌ها یک حرف‌هایی وجود دارد.

حالا می‌گوید: پایین مجلس هم این عرب‌های عرّیق نشسته بودند. می‌گوید: سه دسته شدند؛ بنی علی، بنی العبّاس، عرب‌های عرّیق. مجلس مشحون از کسانی است که این‌ها خود را صاحب جلالت می‌دانند. می‌گوید: من هم یک گوشه‌ای بودم و خود را در آن‌جا قرار دادم که ببینم چه خبر است. در صدر مجلس دیدم یک وساده و جایگاهی قرار دادند، یعنی پشتی گذاشتند و یک تشکی انداختند امام هادی علیه الصّلاة و السّلام در کنار این وساده نشستند. نه، روی خود آن وساده نشسته باشند. فلذلک این‌گونه به نظر می‌رسید که خلیفه می‌خواهد به دیدن امام علیه الصّلاة و السّلام بیاید، امام برای حفظ ظاهر یک چنین جایگاهی را قرار داده است و خود ایشان در کنار آن نشستند. حالا این آن بیانی است که این شخص راوی از این مجلس دارد. می‌گوید: یک مرتبه دیدم یک شخص اجماوی وارد شد. اجماوی یعنی غیر عرب. یعنی حالا معلوم نیست ترک است، لر است، کرد است، کجایی است امّا دیگر این عرب نیست. وقتی عرب نبود نه از بنی العبّاس است، نه از بنی علی است، نه از عرب‌های عرّیق است. یعنی یک کسی است که این سه طایفه هیچ شأنی برای او قائل نیستند که این‌جا نشستند. دیدم این‌طور از در داخل شد. می‌گوید: وقتی این از در وارد شد، امام هادی علیه السّلام تمام قامت پیش پای او بلند شد، به استقبال کردند. امام به او استقبال کردند! دست او را گرفتند، خیر مقدم گفتند، آوردند او را صدر مجلس نشاندند. خود ایشان هم کنار او نشستند. می‌گوید: یک مرتبه در مجلس ولوله شد که این چه کسی است؟ او می‌گوید: صورت مجلس یک طوری می‌نمایانید مثل این‌که خلیفه الآن می‌خواهد این‌جا به دیدن امام بیاید. امام یک آدم غیر عربی را آورده است صدر مجلس نشانده است، خود ایشان هم کنار آن شخص نشسته است. می‌گوید: سر و صدا و ولوله شد. یک عدّه گفتند: نگاه بکن ببین یک غیر عرب را به همه‌ی ما مقدّم کرد. بنی العبّاس گفتند: این چه کسی است او را برده بالا نشانده است؟ بنی علی گفتند: او خود می‌داند چه کار بکند. «مُطِيعاً لِأَمْرِكُمْ»[۵] مطیع امر معصوم هستند، بنی علی این‌طور بودند.

بیان فضیلت و برتری مردم بر یکدیگر در استدلال‌های امام هادی علیه السّلام

حضرت رو کردند به این بنی علی فرمودند: شما گفتید: خود او می‌داند چه کار بکند، حالا به شما می‌گویم چرا این کار را کردم. رو کردند به بنی العبّاس فرمودند: شما معترض هستید که چرا یک غیر عبّاسی را به شما مقدّم کردم. گفتند: بله آقا ما عبّاسی هستیم، پسران عبّاس هستیم؛ عبّاس عمومی پیغمبر. فرمود: پس مناط شرف در نزد شما این است که نسب کسی منتهی به عبّاس بشود. گفتند: بله عباس عموی پیغمبر است، وارث بالاستحقاق پیغمبر است. فرمودند: خوب پس چرا شما با وجود عباس، ابوبکر و عمر را بر او مقدّم ‌کردید؟ این مقام، مقام جدل است. یعنی لامحاله شما در تفکّر خود -نه این‌که حالا آن‌ها شأنی دارند- فضیلتی را برای آن‌ها در نظر گرفتید، چون فضیلت دیگر به غیر از این است که فرزند عبّاس باشد. پس خود شما این حجّت خود را قبول ندارید. می‌گوید: وقتی امام این را فرمودند، این‌‌ها دیگر توانایی سخن گفتن نداشتند. رو به عرب‌های عرّیق کردند، فرمودند: مناط بزرگی و عظمت در نزد شما این است که کسی از عرب باشد؟ گفتند: بله. فرمودند: من این را در قرآن ندیدم. آنچه که من در قرآن دیدم، این است: «إِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى‏ وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ»[۶] شدّت کرامت، به شدّت تقوا است. اگر شما چیز دیگری در قرآن سراغ دارید به ما بگویید، ما هم بدانیم. گفتند: نه ما چیزی نمی‌دانیم.

امام به بنی علی رو کردند فرمودند: امّا شما گفتید خود او می‌داند، حالا این را به شما می‌گویم. گفتند: بفرمایید. فرمودند: این آدم عالمی است که روز گذشته در مجلسی که در آن مجلس با ما اهل بیت مخالفت می‌شده است، ما را در آن جایگاهی که خدا ما را در آن جایگاه قرار داده است، این ما را در آن جایگاه قرار داد. حقّ ثابت ما اهل بیت را در آن مجلس ثابت کرد. پس منِ امام هادی باید این را این‌گونه تفخیم بکنم. -جایگاه شما یک چنین جایگاهی است- «رَحِمَ اللّه امرءً عَرَفَ قَدره‏»[۷] انسان دارد در یک جایگاهی وارد می‌شود. بعد امام علیه الصّلاة و السّلام این آیه‌ی شریفه را تلاوت فرمودند: «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ»[۸] خداوند متعال مؤمنین از شما را مورد مرحمت قرار داده است و کسانی که صاحب علم هستند را به مراتب بیشتری خداوند به ارج و قرب رسانده است.

این وادی که شما عزیزان در آن وارد هستید، یک چنین وادی است. ما هم این را در روز اوّل این‌طور به محضر شما عرض نمی‌کنیم که خدایی ناکرده برای انسان یک غروری ایجاد بشود؛ بلکه انسان باید به آن غایتی که می‌خواهد به سمت آن غایت حرکت بکند، توجّه بکند که ما باید در لباس خدمت به ساحت دیانت قرار بگیریم. این شأن، شأن بسیار مهمّی است. یعنی همه‌ی این مقدّمات… می‌گویید: (ضرب ضربا ضربوا، ضربت ضربتا ضربن) این‌ها برای این است که ما زبان دین را بفهمیم. بعد که زبان دین را فهمیدیم، حالا بیاییم ببینیم شارع مقدّس چگونه با ما سخن گفته است، چه مفاهیمی را اراده فرموده است؛ بعد از این‌که ما این‌ها را در خود محقّق کردیم، این‌ها را به دیگران هم ارائه بدهیم، یک چنین جایگاهی است.

عظمت شخصیت حاج حسین خوانساری

حالا در این جایگاه چگونه با آدم رفتار می‌کنند؟ «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ». یکی از شخصیت‌های بزرگ شیعی که جایگاه خیلی بزرگ، خیلی رفیع دارند، مرحوم حاج آقا حسین خوانساری است. وفات حاج آقا حسین خوانساری ۱۰۹۸ است. در زمان شاه سلیمان صفوی زندگی می‌کرده است. این‌قدر ایشان جلی بوده است که بعضی مواقع شاه سلیمان صفوی، ایشان را نائب السّلطنه می‌کرده است. وقتی به مسافرت می‌رفته است، ایشان نائب السّلطنه می‌شده است. یکی از فقهای بزرگ شیعه است، از نوابغ فقهی شیعه است. صاحب کتاب دروس؛ یک موقعی پادشاه صفوی به دیدن ایشان آمد. ایشان در حجره‌ی خود نشسته بود و شاه سلیمان به دیدن ایشان آمده بود و تعظیم و تکریم کرد و دست ایشان را بوسید. بعد این جبّه‌ی سلطنت خود را برداشت و روی دوش ایشان انداخت. یعنی شما در نزد ما کریم هستید، یعنی شما در نزد ما عظیم هستید، بزرگ هستید، ایشان هم چیزی نگفت. بعضی‌ها آدم‌ها بیکار که اسم طلبه روی خود گذاشته بودند، مشغول مذمّت کردن ایشان شدند. حاج آقا حسین استاد جبّه‌ی سلطنت را روی دوش خود انداخته است و مسخره می‌کردند. از این حرف‌ها راه انداختند. خبر به آقا حسین خوانساری رسید. فرمود: به این‌ها بگویید  بیایند. این‌ها آمدند. گفت: برای چه دارید حرف می‌زنید؟ گفتند: شما عالم هستید، جبّه‌ی سلطنتی… گفت: مگر خود من این را روی دوش خود انداختم؟ پادشاه به این‌جا آمده است و این را روی دوش من انداخته است. من اگر آن‌جا بردارم و از روی دوش خود به آن طرف پرت بکنم، نمی‌گویند این آدم جاهل است؟! این (پادشاه) دارد تو را تکریم می‌کند، حالا تو به آن طرف پرت کردی؟! این یک عمل جاهلانه است. امّا من در صدد هستم، این را بفروشم و بدهم یک عدّه آدم‌های گرفتار این را مصرف بکنند. امّا شما چرا از این مجلس من استفاده نکردید؟ گفتند: چه استفاده‌ای بکنیم؟ فرمود: در همین مجلسی که شاه سلیمان آمد زانو زد، در همین اتاق، من در دوران طلبگی خود آن‌قدر فقیر بودم که شب‌ها فقه مطالعه می‌کردم، از سرما نمی‌توانستم بایستم. به دور حجره می‌دویدم. پتو و لحاف را به دور خود بسته بودم، دور حجره می‌دویدم. به طاقاچه می‌رسیدم. این کتاب را روی طاقچه گذاشته بودم، بدن من که یک مقدار گرم شده بود، مطالعه می‌کردم. کتاب را مرور می‌کردم. من این‌طور درس خواندم. خداوند متعال من را برای شما حجّت کرد که خداوند متعال علم را بی‌نتیجه نمی‌گذارد. به دنبال این بروید که خداوند متعال برای علم چه شأنی قرار داده است که این‌گونه انسان را در این عالم به عزّت می‌رساند. حالا در سایر عوالم دیگر فقط خدا می‌داند چه خبر است.

سخت بودن مسئولیّت مرجعیّت دینی

این‌که آدمی به این مطالب توجّه داشته باشد ۱-‌ این‌که جایگاهی که می‌خواهد در آن واقع بشود و قرار بگیرد، چیست. ۲- ‌ این جایگاه چه مقدّماتی دارد. چه بسا انسان در این مقدّمات با سختی‌هایی روبرو بشود، امّا در عین حال در مرتبه‌ی سوم نباید به قصد این‌که من به یک جایی برسم، در این زمینه وارد بشود. قصد فقط باید خود فهمیدن باشد، برای فهمیدن. یعنی بفهمد فقط برای خود. حالا اگر چنانچه برای او جایگاهی حاصل شد که شد، نشد هم نشد.

مرحوم آیت الله سیّد محسن حکیم یک موقعی به یکی از آقایان گفته بود، گفته بود: من وقتی طلبه بودم، یک موقعی بی‌میل نبودم که مرجع تقلید بشوم. امّا حالا که مرجع تقلید شدم، می‌بینم همه‌ی این مقام زحمت است. می‌گویم ما بی‌جهت برای خود چه خیال‌هایی می‌کردیم. می‌بینم به غیر از این‌که مسئولیّت به عهده‌ی آدم بیاید، به غیر از این چیز دیگری نیست. مسئولیّتی که سخت هم است. مرحوم آقا شیخ عبد الکریم حایری -که استاد امام بود- می‌فرمایند: وقتی میرزای بزرگ فوت کرد –میرزای شیرازی صاحب فتوای تنباکو- ما بنا به تحقیقی که کرده بودیم، مرحوم سیّد محمّد فشارکی را اعلم می‌دانستیم. سیّد محمّد فشارکی هم یک نابغه‌ای بوده است. آقای حایری می‌گفت: ایشان (سیّد محمّد فشارکی) هم نابغه بود، هم شوخ بود. یک بحثی در لباس مصلّی است. در لباس مصلّی مرد، بودن طلا مبطل نماز است. حالا علاوه بر این‌که حرام است، مبطل نماز هم است که کسی لباس زربافت به تن بکند. این عمانی‌ها که یک موقع‌هایی به ایران می‌آیند، یک وقت عباهایی می‌اندازند، این‌ قسمت‌های این عبا زربافت است  بعضی‌ها می‌گویند: این‌ها چقدر بی‌دین هستند، لباس زربافت پوشیدند. در مستثنیّات لباس مصلّی این است که اگر سه انگشت از عبا زربافت باشد، برای مرد جایز است، بلکه در نماز ممدوح هم است. حالا بعضی‌ها می‌گویند: لباس طلا برای مرد حرام است، این مسئله را نمی‌دانند. این جزء مستثنیّات لباس مصلّی است و محلّ خلاف هم نیست. آقا شیخ عبد الکریم می‌گویند: برای من یک عبایی آورده بودند، به اندازه‌ی سه بند انگشت زربافت بود؛ من احتیاط کردم. خدایا! این‌ها طلا است. می‌گفت: بلند شدم و پیش استاد خود سیّد محمّد فشارکی رفتم، با یک چنان غروری نشستم. حضرت آقا مسئله‌ای دارم. ایشان گفتند: بگو. گفتم: برای من یک عبایی آوردند، سه انگشت زربافت است، این را چه کار بکنم؟ گفت: بلند شو برو این را بپوش، این اداها چیست که درمی‌آوری. این‌طور هم بوده است، این‌قدر هم بی‌تکلّف. می‌گوید: خلاصه من وسائل خود را جمع کردم و رفتم. خیال کردیم حالا کلّی ما را تحویل می‌گیرد که تو چقدر محتاط هستی؟ گفتند: این اداها چیست که درمی‌آوری. می‌گوید: این آقا سیّد محمّد فشارکی که این‌قدر بی‌تکلّف بود، ما ایشان را اعلم می‌دانستیم. می‌گوید: بعد از این‌که میرزای بزرگ فوت کرد… قانون است، دیگر آن‌ها هم طبق تکلیف خود عمل کردند. واقعاً ربّانی بودند. آخوند، مرحوم سیّد، مرحوم میرزای دوم؛ هر کدام از این‌ها ربّانیّتی داشتند. ایشان هم این وظیفه را دارد. می‌گوید: همه‌ی این‌ها در خانه را باز گذاشته بودند. آمدم دیدم سیّد محمّد فشارکی در خانه را بسته است. می‌گوید: در زدیم و ایشان آمد در را باز کرد. منتظر بودیم که به ما بگوید: بفرمایید داخل. دیدیم این‌طور این دست خود را دو طرف در گذاشت؛ گفت: بفرمایید، چه کار دارید؟ گفتیم: آقا ما آمدیم، می‌خواهیم از شما تقلید بکنیم. گفت: خوب بکنید. گفتم: آقا کتاب فقه در احکام می‌نویسید. فرموده بود: می‌نویسم. گفتم: آقا مسئله می‌خواهیم بدانیم. گفت: خیلی خوب بیایید از خود من بپرسید. گفتیم: آقا ما برای شما اقدام به انتشار کتاب فتوا بکنیم؟ گفت: ناراحت شد. گفت: والله خود را اعلم می‌دانم و به والله فتوا نمی‌دهم. به ناراحتی این در را می‌بست، دیدیم که این آیه‌ی قرآن را دارد زیر لب تلاوت می‌کند: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ‏»[۹] این را گفت و در را کوبید و داخل رفت.

ساده زیستی طلّاب در قدیم

یک ماجرایی هم از دوره‌ی طلبگی قبل از ما بگویم. الآن دوره‌ی طلبگی سلطنت است. یکی از علمای نجف به منزل ما آمد، خیلی واقعاً صمیمی بودیم. گرسنه بود. گفت: در منزل نانی هست؟ من می‌دانستم این می‌گوید: نان هست، منظور او نان است؛ نه این‌که نان بگوید و بعد از داخل آن چلو کباب دربیاید. آمدم دیدم در یخچال نان وجود دارد، بعد دیدم پنیر هم است. پنیر هم کنار آن گذاشتم، دیدم بله مغز گردو هم است. این را گذاشتم، دیدم سبزی هم است. وقتی این را جلوی او گذاشتم. گفت: عجب! سلطنتی شد. گفتم چطور؟ گفت: ما وقتی نجف بودیم، نوعاً غذای ما نان بود. دیگر به غیر از نان نبود. اگر یک موقعی پنیر هم کنار آن می‌آمد، می‌گفتیم: اعیانی شد. اگر سبزی هم کنار می‌آمد، می‌گفتیم: سلطنتی شد. گفت: ما وقتی به ایران آمدیم، ما قم را دیدم -تازه قم دوره‌ی ما را می‌گفت- ما گفتیم: این‌جا بساط درس نیست، این‌جا بساط سلطنت است. آن‌ها این‌طور درس می‌خواندند.

ساده زیستی مرحوم شیخ عبّاسقلی واعظ چرندابی

من نوجوان بودم، نزد یکی از آقایان علما رفتم، از شاگردان آقای علّامه‌ی طباطبایی بود. وقتی وارد شدم، یک شیخی آن‌جا نشسته بود لاغر و معلوم بود وقتی بایستد قد بلندی دارد امّا معلوم بود سنّ او بالای ۸۰ است. خیلی هم با ادب بود، از رفتار او این ادب… ما در اصطلاح آخوندی می‌گوییم: خیلی تأبّی داشت. این عبا را مدام جلو می‌کشید، مدام این‌طور می‌نشست، خیلی با ادب. یعنی مدام خود را کنترل می‌کرد. وقتی بنده وارد شدم، آن صاحب حجره معرّفی کرد، گفت: ایشان طلبه هستند، ایشان احترام کرد، تمام قامت بلند شد و تکریم کرد و نشست و این‌ها. بعد صاحب البیت ایشان را معرّفی کرد. گفت: آقا شیخ عباسقلی واعظ چرندابی تا این را گفت، به نظر من آمد که من این اسم را شنیدم، می‌شناسم. هرچه فکر کردم که من این اسم را کجا دیدم و این‌ها، به یاد آوردم پشت کتاب اوائل المقالات شیخ مفید این را دیدم.ایشان مصحّح آن کتاب بود- گفتم: حضرتعالی مصحّح کتاب اوائل المقالات شیخ مفید هستید؟ ذوق کرد که من او را شناختم. گفت: شما آن کتاب را خواندید؟ گفتم: بله خواندم، تعلیقاتی که دارید چه تعلیقات عالی است و لذا با بنده شروع به حرف زدن کرد، دیگر راحت شد. صحبت کردیم از این طرف و آن طرف دیگر صحبت‌ها را به یاد ندارم، برای ۴۰ سال قبل به آن طرف است. امّا این قسمت را به یاد دارم که از او پرسیدم که دوره‌ی طلبگی شما چطور بود؟ گفت: ما وقتی به قم آمدیم تا درس خارج آقا شیخ عبد الکریم شهریه نمی‌داد. می‌گفت: طلبه باید خود برود کار بکند، پول دربیاورد، تا درس خارج. اگر سه سال درس خارج می‌خواندیم، تازه شهریه می‌داد. حالا ببینید چه وضعی داشتند. می‌گفت: پدر من در تبریز کارگر ساختمانی بود. ایشان یک موقع‌هایی برای من یک پولی می‌فرستاد، من با این پول سر می‌کردم. گاهی از اوقات هم پول نمی‌فرستاد، ما با گرسنگی سر می‌کردیم. گفت: یک مرتبه‌ای شد، سه روز بود من نان نخورده بودم، مشغول درس هم بوم، عزّت نفس هم داشتیم نمی‌گذاشتیم کسی بفهمد. این را خود حاج شیخ عبّاسقلی واعظ چرندابی برای من گفت. گفت: آن موقع آقای مدنی زنده بود، شهید مدنی. گفت: حجره‌ی من با آقای مدنی دیوار به دیوار بود. من اگر به آقای مدنی می‌گفتم، ایشان مرد کریمی بود امّا دیگر عزّت نفس ما نمی‌گذاشت بگوییم. وضع آقای مدنی خوب بود -حالا ببینید وضع ایشان خوب بود، چه بود- برای ایشان از تبریز نان و شیره می‌فرستادند -این را وضع خوب می‌گفتند- من اگر به ایشان می‌گفتم، ایشان از من دریغ نمی‌کرد امّا عزّت نفس ما، مانع بود، نمی‌گفتیم. گفت: من سه روز فقط چایی و قند خوردم، روز سوم دیگر این قند من هم تمام شد، شد چایی خالی. همین‌طور به درس می‌رفتیم، نشاط داشتیم، مشغول درس بودیم.

عنایت حضرت معصومه سلام الله علیها به مرحوم شیخ واعظ چرندابی

گفت: آن موقع شهرداری قم می‌خواست یک عرض وجودی بکند، در فیضیه یک چند تا چراغ کشیده بود، گذاشته بود که یعنی مثلاً -دوره‌ی سیاه پهلوی- ما با شما بد نیستیم، چند تا چراغ این‌جا گذاشته بود. برق قم نوسان داشت. شوخی ما طلبه‌ها این بود، می‌گفتیم: امروز برق از حال رفته است، امروز برق حال دارد. وقتی این چراغ‌ها کم نور می‌شد، می‌گفتیم: امشب برق از حال نرفته است. وقتی این‌ها نور داشت، می‌گفتیم: امشب برق از حال نرفته است. این شوخی ما بود. یک دانه چراغ پر نور هم سر گنبد حضرت معصومه گذاشته بودند. این هم گاهی کم نور می‌شد، گاهی پر نور می‌شد، این هم شوخی ما بود. گفت: روز سوم بود، سر مباحثه به حالت غشوه رفتم. هم مباحثه‌ی من نفهمید، خیال کردم که من خسته هستم و خوابم برده است و بلند شد رفت. وقتی من از ضعف بلند شدم، او رفته بود. گفتم: دیدم چراغ فیضیه از حال رفته است. پیش خود گفتم: سه روز است ما غذا نخوردیم، ما مهمان حضرت معصومه هستیم، ما زیر بیرق ایشان هستیم. من بروم به این خانم شکایت و گله بکنم که این چه وضعی است که ما داریم. گفت: بلند شدم از حجره بیرون آمدم، چشم من جلوی پایم را نمی‌دید. خیال می‌کردم که این چراغ فیضیه از حال رفته است. مثل کورها این دست خود را به دیوار گرفته بودم، جلو می‌آمدم. یکی از هم مباحثه‌ای‌های من می‌آمد، من صدای پای او را می‌شناختم. از صدای پای او ملتفت شدم که چه کسی است. سلام کردم، او هم به من سلام کرد. من نخواستم بگویم اوضاع من چطور است. این مزاح را با او کردم، گفتم: امشب هم که چراغ از حال رفته است. گفت: نه، چراغ پر نور است. ملتفت شدم، چشم من از ضعف نمی‌بیند. هیچ چیزی نگفتم. می‌گوید: همین‌طور گرفتم از پله‌ها پایین آمدم، از کنار دیوار به صحن حضرت معصومه سلام الله علیها وارد شدم، چراغ پر نور سر گنبد را هم مثل شمع می‌دیدم. گفت: رو به روی گنبد ایستادم، در دل خود گفتم: سیّدتی و مولاتی! ما آمدیم این‌جا زیر بیرق شما می‌خواهیم به دین خدمت بکنیم. این چه وضعی است، ما داریم؟! سه روز است که من یک لقمه نان هم نخوردم. در دل شروع به شکایت کردم، به زبان هم نمی‌آوردم. گفت: در آن عالم یک مرتبه دستی جلوی من آمد. گفت: من آن موقع دست خود را نمی‌دیدم، تعجّب نکردم چرا این دست را دارم می‌بینم که می‌خواهد با من مصافحه بکند. گفت: یک چیزی در دست من گذشت، رفت. من نفهمیدم. فهمیدم پول است. امّا فهمیدم از یک جای غیر عادی است. چون من آن موقع این دست خود را نمی‌دیدم. بیرون از صحن آمدم یک نانوانی آن‌جا بود، پول را به نانوایی دادم گفتم: پنج تا نان بده. این آدم مؤدّب (واعظ چرندابی) می‌گفت: من با دو سه لقمه یک دانه نان را همین‌طور زیر عبا خوردم. این‌قدر گرسنه بودم. گفت: بعداً آن‌جا چشم من ذره ذره نور آمد، شمردم دیدم پول پنج تومانی بوده است. دیگر بعد از آن فقر ندیدم.

این را من در مجلسی گفتم. یکی از مداح‌های تبریز آقای خجسته آن‌جا بود. وقتی این را گفتم و از منبر پایین آمدم، گفت: حاج آقای اخوان این عبّاسقلی واعظ چرندبانی در تبریز منبر می‌رفت. یک روضه‌خوانی بود، صدای خوبی داشت، بی‌سواد بود. این آقا شیخ عبّاسقلی را مقدّمه کرده بودند، برود منبر مجلس را آماده بکند که آن روضه‌خوان بی‌سواد بیاید بخواند. گفت: ما هم می‌دانستیم ایشان عالم است، به ایشان گفتیم: آقا شما با این علمی که دارید، چرا مقدّمه‌ی یک روضه‌خوان شدید؟ گفت: من کاری به تقدّم و تأخّر آن ندارم، من لباس نوکری امام صادق علیه السّلام را پوشیدم. حالا می‌بینم وقتی وجود دارد که بیایم این‌جا برای مردم مسئله‌ی شرعی بگویم، می‌آیم می‌نشینم، برای این‌ها مسئله می‌گویم. او هم می‌خواهد بیاید مرثیه‌ی امام حسین علیه السّلام را بخواند، بیاید بخواند. ما لباس نوکری اهل بیت را پوشیدیم. «يَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ‏».

[۱]– سوره‌ی مجادله، آیه ۱۱٫

[۲]– غرر الحكم و درر الكلم، ص ۳۷۳٫

[۳]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج‏ ۱۰۷، ص ۱۲۲٫

[۴]– غرر الحكم و درر الكلم، ص ۳۷۳٫

[۵]– بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج ‏۹۹، ص ۱۸۱٫

[۶]– سوره‌ی حجرات، آیه ۱۳٫

[۷]– غرر الحكم و درر الكلم، ص ۳۷۳٫

[۸]– سوره‌ی مجادله، آیه ۱۱٫

[۹]– سوره‌ی قصص، آیه ۸۳٫

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید